در کتابفروشیها قدم میزنم؛ جلدها میدرخشند، نامها غریباند. کتابهایی از نویسندگانی که هیچ نسبتی با خاک و وطن من ندارند، اما بر قفسهها سلطنت میکنند و فرمان خوانده شدن میرانند.
کنارشان کتابهای نویسندگان ایرانی آرام و بیصدا، یتیمانه ایستادهاند، مثل بذرهایی که در سایه نروییدهاند. انگار در این سرزمین، حتی واژهها هم به غربت رفتهاند.
در سالهایی نهچندان دور، رضا امیرخانی در کتاب نشت نشا از «مهاجرت نخبگان» گفت؛ اما مهاجرت را فقط رفتن از مرزها ندانست، بلکه آن را رفتن معنا نام نهاد. وقتی ذهنها و دلها پیش از بدنها میروند.
امروز که در قفسههای کتابفروشی پرسه میزنم، حس میکنم این نشت ادامه دارد؛ فقط شکلش عوض شده: نشت فرهنگی، نشت اندیشه، نشتِ صدا.
ناشران به ترجمه دل میبندند، چون فروشش آسانتر است. مخاطب به ترجمه پناه میبرد، چون اعتمادش به اندیشهی ایرانی کمرنگ شده است و نویسندهی ایرانی، در سکوت، به کندن از درون عادت میکند. این همان مهاجرتیست که پاسپورت نمیخواهد. مهاجرتی است بیصدا و روزمره؛ ذهنهایمان هر روز کمی از وطن دورتر میشوند.
البته ترجمه خود نعمتیست؛ بیآن، گفتوگوی تمدنها ناممکن میماند. اما وقتی ترجمه به تنها راهِ شناخت بدل میشود، صداهای بومی خاموش میگردند. ادبیات ترجمه، اگر جایگزین ادبیات تألیفی شود، نه پنجرهای رو به جهان، که پردهای میان ما و جهان میشود. از آن سوی این پرده، صدایی میآید که با درد ما ناآشناست، با آفتاب این خاک، با لهجهی مادری، با نانِ هر روزِ ما بیگانه است.
مشکل از ترجمه نیست، از «بیاعتمادی» است؛ بیاعتمادی به توانایی ذهن ایرانی. انگار باور کردهایم که اندیشهی جدی، فقط اگر از غرب بیاید، اندیشه است؛ و اگر از دل همین کوچهها برخیزد، فقط تجربهای خام است. در حالیکه ادبیات تألیفی، ریشه در زیست ما دارد؛ در بوی خاک بارانخورده، در زبان مادری، در حافظهی جمعی. هر کتاب ایرانی که نگاشته نشود، تکهای از حافظهی ما خاموش میشود.
امیرخانی در نشت نشا از فرار مغزها گفت، اما امروز باید از فرار معناها سخن گفت. وقتی امروز نویسنده از تراوشات ذهنیاش نمینویسد چون ناشر ترجمه میخواهد، و ناشر ترجمه میکند چون مخاطب از او خواسته، این چرخهی بیصدا، فرهنگ ایرانی را از درون تهی میکند. در این میان، نه دشمن بیرونی وجود دارد و نه مانع آشکار؛ فقط نوعی بیمیلی آرام، نوعی رضایت از بیریشگی.
ما فرزندان ترجمهایم، نه از سر دانش، بلکه از سر بیباوری. هرچه میخوانیم، دربارهی دیگران است، و کمتر میپرسیم: پس خود ما چه؟ کدام نویسنده از رنجِ ایرانی، از زیست امروز، از گمگشتگیِ نسل جوان میان سنت و مدرنیته نوشته است؟ آنجا که قلمِ ایرانی خاموش شود، ترجمه هم بیصدا میمیرد، چون دیگر چیزی برای ترجمهی متقابل باقی نمیماند.
باید دوباره نوشت؛ نه از موضعِ «رقابت با جهان»، بلکه از میل به گفتوگو با خود. باید از تجربهی زیستهی خودمان نوشت: از خیابان ولیعصر، از بندرعباس، شیراز و تبریز، از مادری که هنوز برای پسرش کتاب دستدوم میخرد، از نویسندهای که میان ایمان، عشق نوشتن و نان گرفتار است.
ادبیات تألیفی، نه شعار ملیگرایی است و نه تعصب فرهنگی؛ فقط بازگرداندن واژه به جایگاهش است؛ در دل همین مردم. ترجمه اگر در کنار تألیف باشد، تمدن میسازد؛ اما اگر به جای آن بنشیند، فقط پژواک خواهد بود، نه صدا.
همانگونه که در نشت نشا ذهنها رفتند، امروز اگر چارهای نیندیشیم، واژهها هم خواهند رفت و شاید روزی کتابفروشیهایمان پر باشد، اما از ما در آن فقط خاکی مانده باشد که هیچ واژهای از آن نمیروید.

وقتی اندیشهها مهاجرت میکنند
Ahmad Nabizadeh
دیدگاه خود را بنویسید