چارسوق لارستان: دوازده ساله ام. حوالی چهار بعد از ظهر است. گرمای بهار تابستانی شهر هنوز به اوج نرسیده است. در حال گوش دادن و خواندن قرآن با بچه های دیگر روی تالار مکتب خانه ایم. دخترکی که کنارم نشسته، بد می خواند و عتاب آموزگار مکتب، فاطمه خانم را می شنود. ...همه چیز در کسری از ثانیه دگرگون می شود!؛ صدای مهیب! زمین چون گهواره ای که مادری خشمگین با شدت آن را تکان می دهد، از این سو به آن سو حرکت می کند.. سخت، طولانی و رعب آور! صدایی جز جیغ و فریاد نیست.
سایه بان تالار روی تانکر آب مکتب افتاده و آب تانکر سرازیر است. معلم فرزندش را در آغوش گرفته و خود و او را در حوض مکتب خانه می اندازد. ما هم روانه ایم، هر کدام به سویی...از درب ویران مکتب خود را به بیرون می کشانم. روبرویم شهر را نمی یابم. شبیه به یک گمشده! انگار زمان ایستاده است! شهر به یک باره ویران شده. زمین پر از سیم های برق است و ویرانه های خانه ها. آهسته و بهت زده بر روی تل آوارها قدم می گذارم.
سر می چرخانم. مادری به دنبال دخترش خشت و آجرها را می کاود. آن یکی بچه ای در آغوش دارد که نیمی از سرش نیست و غرقه در خون است... صدای دختری از زیر آوار می آید. شهر غرق در خون و خاکستر است. به خانه می رسم. هیچکس نیست، خانه هم خانه نیست... گندم هایی که ذخیره کرده بودیم ریخته اند. مرغ و خروس ها مرده اند. می گردم و می رسم به تلی از خاک و گِل در جایی که اطرافش خانه ای نیست و امن تر است.
خانواده ام و عده ای دیگر آنجایند. برادر کوچکم خونی ست. همسایه مان لای گلیمی پیچانده شده و دارد جان می دهد. صدایی جز شیون و ناله نیست... به یاد می آورم پدرم را که چند شب پیش خواب دیده بود، آقای بزرگ شهر، با رخساری زرد در میانه قبرستان نشسته است... غروب شده است. پزشک های شهر در میان خاک و ویرانه، به مداوا برخاسته اند. هر کس به جایی پناه برده است. هیچ کس جرأت حتی سر زدن به خانه اش هم ندارد. می گویند بیشترین ویرانی در محدوده مسجد جامع رخ داده. همه مرده اند. زمین مسطح شده است. می لرزد زمین... همچنان و مدام... یکی پس از دیگری. امیدی به فردا نداریم.. ترس همه را فرا گرفته است و تنها پناهمان همان تلِّ خاکی ست. تلِّ خاکی که تا چندین ماه خانه و آشیانه مان شد.
فردا می شود... بسیاری از زیر آوار بیرون کشیده می شوند. مرده ها آنقدرند که روی هم در قبرستان دفن می شوند. اما هنوز چه جان ها که در زیر خاک است. تا وقتی که اخبار ویرانی شهر به گوش دیگران رسید و تا زمان رسیدن کمک ها، هرکس هرچه داشت، برای همه بود. همه کنار هم روزها و شب ها را سپری می کردیم. در گرمای بهار تابستانی و بر همان زمین و تل خاکی... یک سال تمام!
گهواره مرگ جنبید و خانه و خاطرات ما را گرفت... شهر از نو ساخته شد و زلزله، از لار شهری دیگر ساخت!
* برگرفته از روایت شفق ندیمی، ۷۸ ساله، لار.
دیدگاه خود را بنویسید